چقدر شلوغ است همه را می شناسم هیچ کس در میانمان غریب نیست . پیر مرد هراسان از اینکه اسپندهایش تمام شود و او نیاید ،مدام به جاده می نگردوآخرین مشت اسپندها ... .

عروسش تمام جاده را آبپاشی کرده ، آنطرفتر دخترکی نشسته دامنش پر از گلهای نرگس .

 

 خدای من ! چه می بینم !

 

 حتی فرزندان کتابها هم از خانه هایشان بیرون آمدند . ((امین)) و ((اکرم)) الفبای انتظار را چه خوب یاد گرفته اند و چه زیبا بر روی گلبرگهای دفترهایشان نوشته اند .

 

((سارا)) و ((دارا)) سرود عشق را تمرین می کنند ((کبری)) تصمیم گرفته اگر باران هم ببارد زیر باران منتظر بماند . ((حسنک)) دو تا از گوسفند هایش را نظر مسافر کرده است . چوپان دهکده روی تپه ایستاده تا زیبا ترین خبر را به مردم نوید بدهد و همگی از پایین تپه چشم بر دهان او دوخته اند . اسبی سفید از دور نمایان می شود نزدیک و نزدیکتر می آید و سواری سبز پوش که بر روی آن نشسته و ندای ((انا المهدی)) را از عمق جان سر می دهد . شوق دیدارش همه را به زانو در آورده ... و اکنون من و تو و همه تاریخ در انتظارقدوم او هستیم ...... .

 

ای کاش رنگین کمان رویایم را در روزی سبز ببینم و به او بگویم :

 ارباب  من ! گندم دلم را نذر کبوتر نگاهت کرده بودم .
+ نوشته شده در   شنبه 86/4/9;ساعت  1:0 صبح;  توسط  بی نام و نشان;  | نظرات()